سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن مانند با چشم دیدن نیست؛ زیرا گاه چشمها به صاحبانش دروغمی گویند، ولی خرد به آنکه از وی اندرز خواسته، نیرنگ نمی زند . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 102 مرداد 31 , ساعت 9:25 عصر
کتاب رد پای مه - کراپ‌شده

رفتم بالا و الکل را برداشتم. دستم را با آن شستم. باز هم احساس کردم دستم کثیف است. با خودم می‌گفتم: «چه کار کنم؟!» آمدم پایین و رفتم بیرون محوطه یک گلدان پر از شن بود. شن را مالیدم به دستم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - علی پرشکوهی، رزمنده سال‌های دوران دفاع مقدس در سن بازنشستگی به مدافعان حرم پیوست و در سه مرحله، راهی سوریه شد تا مقابل دشمنان بی‌رحم و افراطی که از هیچ عملی برای پیروزی ابا نداشتند، بایستد.

خاطرات علی پرشکوهی از جنگ سوریه را میرعمادالدین فیاضی نوشته و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش کوتاهی از این کتاب است؛

روز آخر که داشتم می‌آمدم در سالن غذاخوری سینی غذا که دستم بود خوردم به تور همان آقای حفاظتی که قرار بود موبایلم را بهش تحویل بدهم. گفت: به به فکر کردی نیایی من قیافه‌ات یادم می‌رود؟ علی پرشکوهی لشکر 16، سردار حق بین؟!... گفتم: خب دیگر، آقا ما یکبار آمدیم گفتیم سلام علیکم تو آمار ما را آوردی جلوی چشم ما. من اگر گوشی را می‌دادم دیگر چه می‌شد؟ گفت: گوشی را بیاور بده.

ماجرای گوشی هوشمند در توالت سوریه!

گفتم: «نمی آورم.»

گفت: «ببین فردا داری حرکت می‌کنی. من تو گیت روی آن چهارپایه نشسته‌ام. حواست جمع باشد!

گفتم: «عجب کاری کردم خدایا!»

موقع حرکت شد و رفتیم تو گیت دو تا بدشانسی داشتم؛ یکی اینکه گوشی داشتم و دیگر این که نیرو و نفراتی که می‌خواستند از گیت خارج شوند کم بودند. حدود 24 نفر بودیم. طبیعتاً مرا که می‌دیدند می‌شناختند. دیدم همان آقای اطلاعاتی همان جا روی چهارپایه آهنی نشسته. گفتم چه جوری این را رد کنم؟

دو سه تا افغانی نشسته بودند که اعزامشان با ما بود. به یکیشان گفتم: داداش می‌شود این گوشی ما را رد کنی؟

گفت: «نه، والله ما نمی‌توانیم، گناه دارد. گفتم تو خودت گوشی داری! چی گناه دارد؟!

گفت: «ما نمی‌توانیم مسئولیت قبول کنیم.» گفتم: «باشد.» یک آقای قدکوتاهی بود که ریش بلندی داشت و بچه تهران بود. رفتم با او صحبت کردم گفتم: «خوبی؟ بچه کجایی؟»

_ شاه عبدالعظیم

_ پسر خاله من هم بچه شاه عبدالعظیم است.

_ کیست؟

_ نمیشناسی به سن ات نمیخورد ولی یک خواهشی ازت دارم.

_چیست؟

ماجرای گوشی هوشمند در توالت سوریه!

_یک اشتباهی کردم گوشی آوردم، حالا گوشی را می‌گیرند. می‌توانی این گوشی را رد کنی؟ نه داداش! من قسم خوردم، اصلاً این کارها را نمی‌کنم.

_آقاجان! روی ما را زمین نزن. حالا یک گوشی است دیگر ما که کاری نکردیم...

_ من قسم خوردم دست نزنم.

_ به جیب شلوارش اشاره کرد و گفت: گوشی را بگذار اینجا. خودت با دستت بگذار.

گوشی را گذاشتم توی جیبش. رفت و از گیت رد شد، گیت بوق زد منتها چون او را می‌شناختند چیزی نگفتند.

من هم که از گیت رد شدم. گفت: «گوشی را بردار.» گوشی را از جیبش برداشتم و گذاشتم در جیب پشت شلوارم. بچه های تهران که در هتل با من بودند گفتند: «چه کار کردی؟»

_ گوشی را رد کردم.

_ خب خدا را شکر.

به بچه‌ها گفتم: «اینجا پیش وسایلها باشید، تا ما را صدا کنند برویم سوار هواپیما شویم من یک دستشویی بروم و بیایم.» رفتم دستشویی و موقع بلند شدن یکهو یک صدای تق آمد. دیدم گوشی ام افتاد تو دستشویی. با خودم گفتم: «این همه مدارک عکس بچه‌ها؛ وای خدا چه کار کنم؟!

واقعاً نمی‌دانستم چه کار کنم آمدم بیرون. خیلی دلهره داشتم. گفتم: تایم دارد میگذرد الان مرا صدا می‌کنند. خدایا، این همه دردسر کشیدم چه کار کنم؟... رفتم بیرون برای بچه ها تعریف کردم. گفتند: «بیا برویم از دستشویی در بیاوریم، از گوشی نگذر...» بنده های خدا خیلی بچه‌های باحالی بودند. رفتند پلاستیک سیاه سطل زباله را برداشتند و پاره کردند و رفتیم دستشویی در دستشویی را بستند و پلاستیک سیاه را انداختند کف توالت. یک چراغ قوه کوچک داشتیم که نورش را انداختیم تو آبراه توالت و داخلش را نگاه کردیم دیدیم آبراه لوله پلیکایی است و گوشی در گوشه انتهایی خم لوله گیر کرده.

گفتند: «خم شو و دستت را بینداز تو لوله!» گفتم: «بی خیال شو!» از من انکار و از آنها اصرار. با کراهت خوابیدم روی پلاستیک کف توالت با اینکه خیلی وسواسم ولی دستم را انداختم تو آبراه توالت.

گفتم: «نمی رسد!»

گفتند: سعی کن... گفتم: «بابا نمی‌رسد!»

ماجرای گوشی هوشمند در توالت سوریه!

از بالا فشار دادند روی کتفم. گفتم: بابا این بازوم گیر می‌کند این کار را نکنید...

بالاخره دستم بهش رسید. با ناخن پشت گوشی را گرفتم و آرام آرام آوردم بالا. داشت سر می‌خورد که با دو انگشتم گرفتم و آوردمش بیرون. گوشی خیس شده بود و تندتند ویبره می‌زد. گوشی را داخل یک پلاستیک گذاشتم و پلاستیک را بستم. با خودم گفتم من چه کار کنم؟ عرقگیرم را درآوردم و دستم را بردم زیر آب آن قدر با مایع دستشویی شستم که خیالم راحت شود. ولی دیدم نه خیالم راحت نمی‌شود. با خودم گفتم: «من کثیف شدم! خدایا، چه کار کنم؟!»

از دستشویی آمدم بیرون اعصابم خُرد بود. توی گیت گشتم دنبال جایی که الکل گیر بیاورم که یکهو همان حفاظتی خورد تورم. گفت اینجا چه کار می‌کنی؟ من منتظرتم.

برو بابا اعصابم خرد است گوشی افتاد تو دستشویی!

ا انداختی تو دستشویی؟ مرد حسابی به من میدادی بهت می‌دادم!

الان داری این حرف را می‌زنی؟! یک کم الکل می‌خواهم.

_ برو طبقه بالا تو دفتر ما الکل هست.

رفتم بالا و الکل را برداشتم. دستم را با آن شستم. باز هم احساس کردم دستم کثیف است. با خودم می‌گفتم: «چه کار کنم؟!» آمدم پایین و رفتم بیرون محوطه یک گلدان پر از شن بود. شن را مالیدم به دستم. همه جای دستم قرمز شد. انگار پوست دستم کنده شده بود. قشنگ که تمیز شد دوباره آمدم چند دور دستم را با مایع دستشویی شستم. دیدم ساکم آنطرف گیت است. گفتم چه کار کنم؟ من که هیچی ندارم بپوشم؟! کتم را که کنده بودم پوشیدم رفتیم و سوار هواپیما شدیم. دیدم گوشی‌ام یکسره ویبره می‌زند. به بچه ها گفتم: «چرا گوشی‌ام این طوری می‌کند؟» گفتند: «چیزی نیست اگر باتری‌اش را در می‌آوردی بهتر بود.» کاری نمی‌توانستم بکنم تا اینکه برسیم و گوشی را شست و شو بدهم.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ